✿ Our Little Princess ✿

و تو یه پرنسسی

برای دوشنبه 24 فروردین 94 وقت ویزیت داشتم و قرار بود جنسیت هم معلوم شه .. با کلی هیجان پا شدم رفتم ولی منشی دکتر گفتن باید برگردید ، دکتر عمل داره و باید بره خیلی ناراحت شدم ولی چاره ای نداشتم همه منتظر خبر از طرف من بودن ولی بهشون گفتم که نشد .. بله برون عمو احمد هم بود و خیلی بهمون خوش گذشت .. 31 فروردین 94 وقت دوباره گرفته بودم .. دقیقاً یه هفته بعد از تاریخ قبلی و خدا میدونه چه هیجانی داشتم زن عمو فهمیه هم امروز از دکتر من وقت داشت و رفتیم داخل .. ولی شما پاهای کوچولو تو جمع کرده بودی و نذاشتی خانم دکتر ببینه ، هرکاری هم کردیم پاهاتو باز نکردی   دکتر بهم گفت برو چیزای شیرین بخور و عصری برو سونو گرافی.. ...
31 فروردين 1394

روزای فروردین

فروردین ماه روزای اوج تهوع و بیحالی و بی میلی من بود .. از اینکه نمیتونستم چیزی بخورم نمیتونستم کاری کنم و همش از بابایی خجالت میکشیدم که توی خونه اینقدر کار میکنه .. همش خدا خدا میکردم زود خوب شم و پاشم به کارای خونه برسم خدا رو شکـر با گذر روزا حال منم بهتر میشد .. زمزمه های ازدواج عمو احمـد شروع شده بود و 14 فروردین که خونه مامان بزرگ بودیم رفتن خواستگاری 15 فروردین بارون و تگرگ وحشتناکی نصفه شب شروع شد و منم خیلی ترسیدم .. نشسته بودم و دستم رو شیکمم بود تا تو هم نترسی یکشنبه 23 فروردین 94 وقت ویزیت داشتم از دکتر تیروئیدم و آزمایش جدیدم رو بردم و شکـر خدا خیلی خوب بود و دکترم ازم تشکر کرد که پیگیر قضیه کم کا...
23 فروردين 1394

نوروز 94

همه خرید هامو انجام داده بودم .. برای اولین بار دنبال مانتویی بودم که بدون دکمه باشه و با شال بپوشم .. خیلی هم خوش شانس بودم که وقتی رفتم مدبرتر دیدم یکی از دوستای دانشگاهم اونجاست و کلی برام مدل آورد ، منم یه مانتو سفید خوشگل انتخاب کردم که مناسب حال و روزم باشه .. خیلی هم دوست داشتم وسایلامو .. ولی تا دقیقه 90 نمیدونستم دیگه شلوارم تنم نمیاد .. عصر آخرین روز فروردین رفتیم و من یه شلوار حاملگی خریدم .. اینا همه نشانه هـای خوبی برام بـود صبحشم هم همراه بابایی رفتیم بیرون و سبزه و سمنو و کلی واسیل هفت سین خریدیم .. با اینکه فکرشم نمیکردم با اون حال و روزم هفت سین بچینم ، ولی با شوق و اشتیاق بابایی تونستیم زودی یه هفت سین بچینیم .. ...
1 فروردين 1394
1